خاطرات سپانلو از «پسر خدیجه خانوم»

این بچه بدجوری چسبیده بود به خدیجه خانوم، انگاری هیچ دلش نمی‌خواست به این دنیا قدم بگذارد. می‌خواست تا جایی که ممکن است در زهدان مادرش که مکان امن و راحتی بود، جا خوش کند. لابد خودش هم می‌دانست روزگار چندان با او خوب تا نخواهد کرد.

خاطرات سپانلو از «پسر خدیجه خانوم»

به گزارش چابک آنلاین به نقل از ایسنا،۷۲ سال پیش، در چنین روزی، سوم آبان ماه، در یکی از محله‌های قدیمی تهران محمود استادمحمد، پسر خدیجه خانوم به دنیا آمد، همو که بعدها یکی از طلایه‌داران تئاتر اجتماعی کشورمان شد.   

مادرش خوشحال بود که در ساعت سعد و عید قربان درد زایمان به جانش افتاده، فکر می‌کرد برای کودکش خوش یمن است و حال آنکه فرزند او خیلی زود از کودکی گذشت و هیچ نفهمید جوانی‌اش را در کدام یک از کوچه‌های پر پیچ و خم میدان «اعدام» گم کرد.

به نسلی تعلق داشت که خیلی زود دست به کار می‌شدند. انگار که می‌دانستند زندگی فرصت چندانی به آنان نمی‌دهد.

هنوز از نوجوانی به جوانی نرسیده بود که چند نمایشنامه نوشته بود و رویای تئاتر بدجوری شب و روزش را یکی کرده بود.

خاطره‌ای داشت از آن یک ماهی که پول ثبت نام مدرسه را خرج کرده بود و به جای مدرسه رفتن در خیابان‌ها پرسه می‌زد: «در همان پرسه‌ها، یک روز داشتم از میدان «فوزیه» (امام حسین (ع)،) عبور می‌کردم، آن وقت‌ها نوار و کاست و سی دی که نبود، صفحه فروش‌ها موسیقی را از بلندگوهای مغازه‌ها پخش می‌کردند از یک بلندگو صدای ناله خواننده لاله‌زاری علی نظری می‌آمد که در سوگ‌ مادر نوحه می‌خواند و از بلندگوی مغازه دیگر خبر فوت ناگهانی غلامرضا تختی داشت از رادیو پخش می‌شد و من مانده‌ بودم در آن پرسه‌ها و آن پیشانی به دیوار کوبیدن‌های جوانی، در روزگار خودم بین دو صدای بلندگو آنکه نوحه مادر می‌خواند، اینکه فرزند مام وطن را از دست داده است. در آن لحظات از آن جوانک در ازدحام میدان فوزیه در ازدحام تره‌بار فروشان و دستفروشان و قاچاق فروشان زمان می‌خواهی چه خلق شود؟! می‌خواهی چه کسی برچه موجودیتی برای آن جامعه تربیت شود، بدنه تئاتر ما با این دنیای یک ماهه من اصلا غریبه نبود.»

جوانکی بود که ۵۰ سال پیش به دفتر مجله فردوسی رفت تا محمد علی سپانلو را برای تماشای نمایشش دعوت کند.

سپانلو از خاطره اولین آشنایی خود با او چنین گفته بود: «همراه با دیگر چهره‌های ادبی در مجله‌ی «فردوسی» نشسته بودیم که جوانی گمنام آمد و دعوت‌مان کرد تا نمایشش را ببینیم. رفتیم و نمایش نامه «آسید کاظم» را دیدیم که بسیار شگفت‌انگیز بود و بدجوری ما را در سالن کوچک «خانه نمایش» نگه ‌داشت. «سید کاظم» همه جامعه را یک‌جا جمع کرد و در عین ظاهر سنتی‌اش بسیار مدرن بود، در آنجا بود که تاریخ تئاتر ایران راه دیگری پیدا کرد که با اسماعیل خلج آغاز شد و بعد از او محمود استادمحمد آن را ادامه داد. من پس از دیدن آن نمایش، در یکی از نشریات آن زمان مقاله‌ای درباره‌اش نوشتم، بعد از چاپ آن مقاله، وزیر فرهنگ مقاله را دید و به همین خاطر، محل اجرای نمایش را از آن اتاق کوچک در میدان فردوسی، به تالار سنگلج منتقل کرد و همین امر باعث رونق کار آن‌ها شد و من نیز از این بابت که مقاله‌ام باعث این کار شد، بسیار خوشحال شدم.»

حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد، دیگر نه سپانلویی مانده و نه استادمحمدی، هر دو خیلی سال است که در آرامگاه به آرامش رسیده‌اند.

عموم مردم او را با بازی در نقش خر نمایش «شهر قصه» می‌شناختند اما اهل تئاتر و آنان که دستی بر نوشتن دارند، خوب می‌دانند او با نگارش نمایشنامه‌هایی همچون «آسید کاظم»،«شب بیست و یکم»،«خونینان و خوزیان»، «دیوان تئاترال»، « سرای رنج و شکنج»، «قصص‌القصر»، «آنها مامور اعدام خود هستند»، «خونیان و خوزیان»، «سیری محتوم»، «چهل پله تا مرگ»، «عکس یادگاری»، «سپنج رنج و شکنج»، «تهرن» و ... نامی فراموش‌نشدنی در تئاتر کشور ماست.

 

copied
نظر بگذارید